۱۳۹۴ تیر ۱, دوشنبه

شاهين=آله (نشان ايران باستان) بخش سوم و پایانی / نگارش: استاد پورداود

سیمرغ۳۰۸-۳۲۸، همای۳۱۳-۳۱۴
در فارسی در میان نامهای مرغان شکاری، نامیکه یادآور وارغن و کرشیپتر باشد نداریم اما سئن اوستائی در فارسی بجا مانده و آن واژهٔ سیمرغ است.
سیمرغ از سیم و مرغ، چنانکه برخی پنداشته‌اند ترکیب نیافته‌است. بلکه از سین و مرغ است مانند سیندخت که یاد کردیم. مرغوسئن mereghô.saêna در اوستا: در پهلوی شده سین مرو sênmurv و در فارسى سيمرغ. در ادبيات ما سيرنگ هم آمده و در فرهنگ سرورى اين شعر از خيالى ياد گرديده:
جز خيالى نديدم از رخ تو / جز حكايت نديدم از سيرنگ
در شاهنامه نيز بكار رفته:
از آنجايكه بازگشتن نمود / كه نزديک دریای سیرنگ بود
گذشته از این در شاهنامه همه جا سیمرغ گفته شده، ممکن است در این شعر هم که فقط همین یکبار سیرنگ دیده شده، در اصل سیمرغ باشد. داستان سیمرغ معروف است و در شاهنامه از دو سیمرغ سخن رفته: یکی آنست که در هفتخوان اسفندیار یاد شده:
یکی کوه بینی سر اندر هوا / بر او بر یکی مرغ فرمانروا
که سیمرغ خواند ورا کارجوی / چو پرنده کوهیست پیکارجوی
اگر پیل بیند برآرد بچنگ / ز دریا نهنگ و ز خشکی پلنگ
اسفندیار در خوان پنجم خود آنرا کشت:
همیزد بر او تیغ تا پاره گشت / چنان چاره‌گر مرغ بیچاره گشت
از آن کشته کس روی هامون ندید / جز اندام جنگ آور و خون ندید
زمین کوه تا کوه جز خون نبود / ز پرش تو گویی که هامون نبود
از این سیمرغ كه بايد آنرا يک پرندهٔ اژدهاسان و اهریمنی پنداشت در اوستا سخنی نیست، اما سیمرغ دیگر که بگفتهٔ شاهنامه زال را پرورش داد و در روزهای سخت، وی و پسرش را یاری کرد کمابیش یادآور سئن اوستاست. این داستان در شاهنامه چنین آمده: از سام نریمان فرزندی آمد سپید موی:
بچهره نکو بود بر سان شید / ولیکن همه موی بودش سپید
سام چون فرزند خود را سپید موی دید با خود گفت گردنکشان و مهان از این بچه بر من خواهند خندید، فرمود او را در جایی دور از دیار در بالای کوه بگذارند:
یکی کوه بد نامش البرز کوه / بخورشید نزدیک و دور از گروه
بدانجای سیمرغ را لانه بود / که آنخانه از خلق بیگانه بود
نهادند بر کوه و گشتند باز / برآمد بر این روزگاری دراز
روزی سیمرغ آن بچه را برهنه و گرسنه روی پاره سنگی گریان دید، او را برگرفته بآشیانهٔ خود برد و با بچگان خود بپرورید، روزگاری دراز بدینگونه بگذشت و آن کودک که زال خوانندش مردی گردید و نام و نشانش در جهان پراکنده شد. شبی سام نریمان، جوانی در خواب دید با درفش برافراشته و سپاه بزرگی پشت سرش، بخرد و موبدی از سوی دست راست و چپ وی، یکی از آن دو مرد پیش سام آمده زبان بسرزنش گشاد و گفت:
که ای مرد بیباک ناپاک رای / ز دیده بشستی تو شرم خدای
ترا دایه گر مرغ شاید همی / پس این پهلوانی چه باید همی
گر آهو است بر مرد موی سپید / ترا موی سر گشت چون مشک بید
سام نریمان هراسان از خواب برخاست و خروشان از برای جستن فرزند خود بکوهسار آورد. سیمرغ از فراز کوه، سام و همراهانش را بدید و دانست که از پی بچهٔ خود آمد. آن بچه را که سیمرغ دستان نامید، برگرفته نزد پدرش آورد و پری از خود باو داد:
اباخویشتن بر، یکی پر من / همیشه همی باش با فر من
گرت هیچ سختی بروی آورند / ز نیک و ز بد گفتگوی آورند
بر آتش بر افکن یکی پر من / که بینی هم اندر زمان فر من
زال دختر مهراب پادشاه کابل را بزنی برگزید. ایندختر که رودابه نام دارد روزی رنجور شد. زال پریشان و افسرده گردید و پر سیمرغ بیادش آمد:
یکی مجمر آورد و آتش فروخت / وزان پر سیمرغ لختی بسوخت
هم اندر زمان تیره گون شد هوا / پدید آمد آن مرغ فرمانروا
بزال گفت اندوه مدار، زنت آبستن است. پزشک دانایی باید او را، بمی بیهوش کند و تهیگاه او را بشکافد و بچه بیرون کشد:
وزان پس بدوزد کجا کرد چاک / ز دل دور کن ترس و تیمار و باک
گیاهی که گویم ابا شیر و مشک / بکوب و بکن هر سه در سایه خشک
بسای و بیالای بر خستگیش / به بینی هم اندر زمان رستگیش
بر آن مال از آن پس یکی پر من / خجسته بود سایهٔ فر من
این بگفت و پری از بازوی خود بدو داد و بپرواز در آمد. آنچنان که سیمرغ گفته بود، موبد (= پزشک) چیره دستی بچه از شکم مادر بیرون آورد و آن نوزاد را رستم نام دادند.
دیگرباره که سیمرغ بیاری زال و رستم شتافت، در پیکار اسفندیار و تهمتن است: رستم و اسبش رخش، هر دو از تیر اسفندیار از پای در آمدند. زال دیگرباره آتشی برافروخت و پر سیمرغ در آن بسوخت، همانگاه سیمرغ پدیدار شد و با منقار خود پیکانها از رستم و رخش بیرون کشید:
بر آن خستگیها بمالید پر / هم اندر زمان گشت باهوش و فر
بدو گفت سیمرغ کای پیلتن / تویی نامدار همه انجمن
چرا رزم جستی تو زاسفندیار / که او هست رویین تن و نامدار
که هرکس که او خون اسفندیار / بریزد ورا بشکرد روزگار
با من پیمان کن که از جنگ با اسفندیار پشیمانی کنی، کین نجویی و فزونی نخواهی. فردا پیش او لابه کنی و پوزش خواهی، اگر سودی نبخشید شاخی از چوب گز که در آنسوی دریاست برگیر و از آن تیری بساز و بچشم راست وی فرود آر، رستم براهنمایی سیمرغ بسوی آندرخت شتافت و از آن شاخی ببرید و بپر و پیکان بیاراست. فردای آنروز در رزمگاه از اسفندیار پوزش خواست:
من امروز نز بهر جنگ آمدم / پی پوزش و نام و ننگ آمدم
بدادار زرتشت و دین بهی / بنوش آذر و آذر فرهی
بخورشید و ماه و باستا و زند / که دل را برانی ز راه گزند
چو از پوزش خواستن خود سودی ندید ناگزیر:
تهمتن گز اندر کمان کرد زود / بدانسان که سیمرغ فرموده بود
بزد راست بر چشم اسفندیار / سیه شد جهان پیش آن نامدار(۱)
از اینکه داستان سیمرغ شاهنامه را بطور اختصار یادآور شدیم برای این است که خواستیم خوانندگان این مقال بآسانی سئن و مرغ وارغن اوستا را با سیمرغ داستانی، با هم بسنجند و پیوستگی آنها را با همدیگر دریابند. در اوستا، سئن در میان دریا بالای درختی که مادر داروها و رستنیهاست، آشیانه دارد. سیمرغ داستانی نیز با داروهای خود زخمها و دردها را چاره بخشد و با درخت شگفت انگیزیکه برکنار دریاست، سر و کاری دارد. اثر پر مرغ وارغن آنچنان که از اوستا یاد کردیم، بخوبی یادآور پر سیمرغ داستانی است و این خود دلیل روشنی است که مرغ وارغن Vâréghan همان مرغوسئن Méréghô saéna (= سيمرغ) است. گفتيم سئن در اوستا نام مرغ شكارى معروف شاهين (= آله) است. بجنبهٔ داستانی همین مرغ نیز آنچنان که دیدیم در خود اوستا اشاره شده‌است. در داستان و ادبیات ما نام سیمرغ، فقط بهمین مرغ داستانی اختصاص یافته که در تازی عنقا خوانند.
در پایان مقال یادآور میشویم که در داستان آسمان پیمایی کیکاوس، چهار عقاب تخت او را بآسمان بردند:
از آن پس عقاب دلاور چهار / بیاورد و بر تخت بست استوار
نشست از بر تخت کاوس کی / نهاده بپیش اندرون جام می
فردوسی(۲)
دیگر اینکه گفتیم عقاب درفش ایران بوده، در شاهنامه چندین بار این درفش بنام همای یادگردیده‌است از آنجمله:
هر آنکس که از شهر بغداد بود / ابا نيزه و تيغ و پولاد بود
همه بر گذشتند زير هماى / سپهبد همى داشت بر پيل جاى
~~~
كجا باشد او پيش تختم بجاى / كجا راند او زير فر هماى
~~~
درفشى همى بود پيكر گراز / سپاهش كمند افكن و رزم ساز
سواران جنگى و مردان دشت / بسى آفرين كرد و پس در گذشت
دمان از پس پشت پيكر هماى / همى رفت چون كوه رفته ز جاى
همچنين هماى بمعنى عقاب بكار رفته‌است:
نهاده ز هر چیز گنجی بجای / فکنده برو سایه پر همای
~~~
يكى سینهٔ شیر باشدش جای / یکی کرکس و دیگری را همای
همای در ادبیات فارسی پرنده‌ایست فرخنده و خجسته:
کس نیاید بزیر سایهٔ بوم / گر همای از جهان شود معدوم
(سعدی)
شک نیست که این پرندهٔ توانا و فرخنده همان عقاب است که پرندهٔ مقدس و علم ایران باستان بود. همای یا همایون لفظاً یعنی فرخنده و خجسته، هومیا hu-mayâ و هومايا hu-mâyâ بهمين معنى بسيار در اوستا بكار رفته و در فروردين يشت دختر كى گشتاسب هومايا خوانده شده‌است. پیداست که این صفت برازندهٔ عقاب است، هرچند که امروزه نام یکی از مرغان شکاری است از جنس عقاب.
همچنین شاهین که امروزه نام پرنده‌ایست غیر از عقاب اما از همان جنس، باید همان عقاب باشد، چنین مینماید که صفت شاهین از واژهٔ شاه در آمده و این پرنده بمناسبت شکوه و توانایی و تقدس خود، شاه مرغان خوانده شده باشد. شاید هم شاهین همان سئن Saêna باشد كه گفتيم در اوستا نام عقاب (= آله) است. در لهجهٔ Vakhi كه يكى از شعبات زبان پشتو است، بهيئت شايين Shâin بجاى مانده است(٣). و ديگر اينكه هر دو بیک معنی است و باید از وز Vaza باشد بمعنى پرنده از مصدر وز Vaz كه بمعنى پريدن هم در اوستا آمده‌است. ناگزیر کلمهٔ چرخ (= چرغ) که نام یکی دیگر از همین جنس مرغان است، بمناسبت چرخیدن و دورزدن این مرغ است در پرواز(۴).
در مقالهٔ آینده در سخن از خروس خواهیم دید که اینگونه مرغان را نشاید کشتن.

[ فرهنگ ایران باستان؛ نگارش: پورداود/ صفحهٔ ۳۰۸-۳۱۴ ]

پایان.

پاورقی
(۱) چون پسر سام نریمان از مادر، سپید موی بزاد او را زال یا زال زر خواندند یعنی پیر، گفتیم در اوستا و فرس هخامنشی حرف لام نبوده و هر یک از واژه‌های فارسی که دارای لام است در اصل را بوده: از آنهاست همین واژه زال که را اصلی آن هم در زر بجای مانده‌است. زال زر را رویهم میتوان بمعنی پیر فرتوت گرفت.
واژه‌هایی از این بنیاد در اوستا بسیار است، چون زئورون Zauruna و زئيرين Zairina كه هر دو صفت است بمعنى فرتوت و شكسته. زرنت Zarant در سانسكريت: جرنت بهمين معنى است، زئوروا Zaurva يعنى پيرى، در پهلوى نيز زرمان بمعنى پيرى است، در فرهنگهاى فارسى زرمان بمعنى پير و فرتوت ياد شده‌است. ازرم a-zaréma با حروف نفى ( ا - a) یعنی پیرنشدنی و فرسوده نگشتنی، با همین واژه ترکیب یافته نام خاص آذرمیدخت که لفظاً بمعنی دختر پیرنشدنی است یا دخت همیشه جوان، مشتبه نشود با آزرم که بمعنی شرم، از بنیاد دیگر است. اسفندیار در اوستا  سپنتوداتَ Spentô-dâta لفظاً يعنى سپندداد يا آفريدهٔ خرد پاک، این نام بغلط در فارسی اسفندیار خوانده شده، بایستی سپنداد باشد. از شاهنامه گذشته در بسیاری از نوشته‌های دیگر اسفنداد و سپندیات یاد شده، در پهلوی هم سپنددات آمده‌است. در نوشته‌های دینی زرتشتی اسفندیار را که پسر کی گشتاسب و از یاوران دینی مزدیسنا بشمار است، خود پیغمبر زرتشت، رویین تن ساخت. در شاهنامه آمده:
مر او را زره آنکه اندر بر است / هم از دست زردشت پیغمبر است
سیمرغ آنچنان که در شاهنامه تعریف شده مرغی است ایزدی، نمی خواست که چارهٔ شکست دادن اسفندیار را که از پاکان و نیکان است برستم بیاموزد. ازینرو زبان باندرز گشود و رستم را از سرانجام زشت کشندهٔ او آگاه کرد. از طرف دیگر چون سیمرغ دایهٔ زال و پرورندهٔ او بود، بناچار تکلیف خود را نسبت باو ادا کرد و عهد و پیمان دیرین را بجای آورده پسرش رستم را در این نبرد کامگار ساخت.
(۲) نگاه کنید بمقالهٔ کیکاوس، جلد اول یشتها، تفسیر اوستای نگارنده ص۲۱۴-۲۱۶
(۳) نگاه به: Ostîranische Kultur von W. Geiger S. 164
(۴) نگاه به: Arische Periode von F. Spiegel, Leipzig 1887 S. 57
در خود واژهٔ مرکب « پرواز » ( پر + واز ) واو اصلی بجای مانده‌است.

انجمن ایرانشناسی.





هیچ نظری موجود نیست: